محل تبلیغات شما

تمام زمان خانه بودنم برایم کابوس شد ! هرچه تمامتر سرما خورده بودم. دو روز خانه ی مادرم افتادم که تیمارم کند. شبها، خواهر و مادرم نوبتی کنارم بیدار بودند. مثل همان دوران بچگی کابوس می دیدم و جالب اینکه دقیقا همان کابوسها را می دیدم و همانقدر می ترسیدم. مادرم از هذیان های تب زده ای که می گفتم حسابی نگران شده بود. گویا از آدمهایی حرف می زده ام که آنجا بوده اند و من می دیده ام ولی دیگران متوجه آنها نمی شده اند. مادر بیچاره ام فکر می کرده که من ممکن است در اثر تب در حال مرگ باشم و فرشته ی مرگ خودم را دیده ام. یک تشت کوچک هم گذاشته بودند کنارم که توی آن دل و روده ام را ده بار بالا آوردم. خواهرم وقتی می دید که دوباره تهوع گرفته ام با عجله و با سرعت زیر شانه هایم را می گرفت و به زور بلند می کرد و من مثل یک تکه گوشت فقط صورتم را توی تشت رها می کردم. برای نگه داشتن خودم و صورتم، دستم را به لبه ی تشت می گذاشتم و خواهرم برای اینکه تشت روی صورتم برنگردد دستش را محکم درست روبروی دست من روی لبه ی تشت می گذاشت. در آن حال بد باز هم نگاه بی رمقم به سقف . !

 

دوباره بی رمق و از حال رفته می افتادم روی تشک و منتظر می شدم تا حالم تغییری رو به بد شدن یا بهتر شدن کند. هر از چندی هم از بین پلکهای نیمه بازم مادرم را می دیدم که کنارم نشسته و یک چیزهایی زیر لب می خواند و به صورتم فوت می کند.

از روز دوم به سرفه افتادم. سرفه هایم به قدری خشک بودند که احساس می کردم ریه هایم دارند مثل پلاستیکی که روی آتش می گیرند مچاله می شوند. بدنم بی حرکت افتاده بود و فقط این ریه ها و سرم بودند که به شدت تکانده می شدند مثل آدمهایی که ایست قلبی کرده اند و به آنها شوک می دهند. تمام بدنم بی حس افتاده بود و فقط ریه هایم از تشک کنده می شد و دوباره به تشک کوفته می شدند.

شب که می شد، درد؛ عمق پیدا می کرد. در همان حال به این فکر افتاده بودم که دردها، چه روحی باشند و چه جسمی، در شب شدت بیشتری پیدا می کنند. احتمالا شب و درد؛ یک جایی باید هم ریشه باشند.

 
ظاهرا سرماخوردگی ام ویروسی بوده و دکتر فقط داروی مسکن به من داده بود. مسکن که اثر می کرد تازه به این فکر می افتادم که اگر از رختخواب بلند شدم اول موبایلم را بشکنم. نمی دانم چرا به زنگ موبایلم کینه پیدا کرده بودم. هر بار که سرم توی تشت بود و مادرم شانه هایم را می مالید که نفسم بالا بیاید می ترسیدم که موبایلم زنگ بخورد و من حالت تهوعم صد برابر بشود. چشمهایم را از لبه ی تشت، به زور بالا می کشیدم و دنبال موبایلم می گشتم. خواهرم امروز می گفت:" بخاطر هذیان هایی که با هر بار صدای زنگ موبایل می گفته ام مجبور شده باتری آن را در بیاورد تا من فکر کنم که موبایلم زنگ نمی خورد

پ.ن : برای گرسنگان هر شب یلداست


بازتاب نوشته ها در فیسبوک بخوانید :

https://www.facebook.com/Migren.Dalghak

توهم عاشقانه ای غمگین

زنی تنها در آستانه فصلی سرد

شب هایی پر درد خانه

ام ,تشت ,موبایلم ,مادرم ,شب ,هایم ,را می ,بود و ,می دیدم ,لبه ی ,می کرد

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها