محل تبلیغات شما



انا لله و انا الیه راجعون
30 دی ماه.

به دنبال حرف عاشقانه ای می گردم که تا بحال به او نگفته باشم. و این حرف عاشقانه ی ناگفته را برای خودم نگه دارم تا در روزگار از کار افتادگی، گوشه ی کتابی بنویسم و آن را به عنوان چیزی مثل یک وصیت نامه با خودم به گور ببرم. اما چیزی پیدا نمی کنم. من تمام حرف های عاشقانه ای را که یک ساده دل بدبخت می تواند جمع و جور کند را به او گفته بودم. واقعیت دارد که گاهی آنچنان شیفته ی کسی می شوی که هرگز به این فکر نمی کنی که این آدم ممکن است متعلق به تو نباشد. واقعیت دارد که هرگز، وجود یک سقف دلیل بر نزدیکی آدمها نیست. مثلا من و همه ی آنهایی که از ابتدای تولد تا همین لحظه ای که با این حال خراب اینها را می نویسم هرگز با کسانی که با آنها زیر یک سقف بوده ام احساس کوچکترین نزدیکی ای نداشته ام. از یک دید هندسی، باید گفت که این من بوده ام که ناسازگاری کرده ام چون این منم که با هیچ کس نزدیک نبوده ام اما خدا می داند که من سازگار ترین آدمی بودم که در زندگی ام دیده ام و تمام مشکل همینجاست:" سازگاری تحت هر شرایطی"! این وحشتناکترین کاری است که هر نفر می تواند با زندگی اش بکند. اینکه فقط سازگار باشد وبس! من تمام حرف های عاشقانه را به دختری زده ام که با من سازگار بود و من بیچاره فکر می کردم که این آخرین منجی زندگی من است. برایش دلواپسی ها کردم. برایش خون دلها خوردم و در نهایت، به سادگی و به سختی خیانت دیدم. راست است که آنهایی که در خلاء محبت رشد کرده اند، دریای محبت اند و دریای من در نهایت بی انصافی خشک شد. من از صدای هق هق مردها خجالت می کشم چرا که مردها گریه نمی کنند جز در مواقعی که احساس می کنند دنیا به آخر رسیده است. دنیای به آخر رسیده را نمی شود از نو آغاز کرد. لعنت به هر چیزی که آدمهای تنها را از لاک تنهاییشان در می آورد تا به آنها ثابت کند که هیچ جای دنیا، لاک تنهایی نمی شود. افسوس که بیرون آمدن از تنهایی آسان و فرو رفتن دوباره به تنهایی آدمکش است.

افسوس که پایان همه چیز مرگ است مرگی که آرزو میکنم در جوانی سراغم بیاید قبل از آن که پاهایم توان حرکت نداشته باشند و فرزندانم مرا تحقیر آمیز بنگرند و به دنبال خانه سالمندان دولتی باشند که هزینه کمتری برایشان داشته باشم و آن روز به یقین تو نیز موهایت سفید شده چشمانت برق نمیزند و با قدی خمیده دیگر نمیتوانی از کسی دلبری کنی و با لبخندهایت با شعر خواندهایت دل های پسران ساده را بلرزانی تو دیگر پیر شده ای و در این دنیا اضافه ای

جایی برای تو دیگر نیست و این توهم غمگین به پایان میرسد



تحقیر شده و خسته از طوفان آرزوهای برباد رفته



+ صفحه نوشته هایمان در فیسبوک به 35 هزار لایک رسید رفته رفته راه برایمان هموار میشود :)

+موزیک با توجه به حال و هوای آن روزها تغییر  داده شد


Slipknot

SNUFFُ
شمع سوخته

 
Bury all your secrets in my skin
Come away with innocence, and leave me with my sins
The air around me still feels like a cage
And love is just a camouflage for what resembles rage again

همه ی رازهات رو زیر پوست من دفن کن
معصومیتت رو با خودت ببر
و من رو با گناهانم تنها بذار
هنوز هم هوای اطرافم مثل یه قفس می مونه
عشق هنوز هم یه استتار برای چیزهای شبیه به جنونه

So if you love me, let me go
And run away before I know
My heart is just too dark to care
I can't destroy what isn't there
Deliver me into my Fate
If I'm alone I cannot hate
I don't deserve to have yoU
My smile was taken long ago
If I can change I hope I never know

پس اگه دوستم داری بذار برم
قبل از اینکه بفهمم فرار کن
قلب من تیره تر از اونه که بشه بهش اهمیت داد
من نمیتونم چیزی رو نابود کنم که وجود نداره
من رو به سرنوشتم برسون
تنهایی نمیذاره از کسی یا چیزی متنفر باشم
من لیاقت داشتن تو رو ندارم
لبخند من خیلی وقت پیش یده شد
امیدوارم هیچ وقت نفهمم که ممکن بود بتونم همه چیز رو عوض کنم

I still press your letters to my lips
And cherish them in parts of me that saver every kiss
I couldn't face a life without your light
But all of that was ripped apart… when you refused to fight


هنوز هم نامه هات رو روی لبهام میذارم
اونها برای هر قسمت از وجودم که یاد آور تک تک بوسه هاست محترمند
نمیتونستم بدون روشنایی وجود تو با زندگی روبرو بشم
اما وقتی نخواستی مبارزه کنی
همه چیز از بین رفت

So save your breath, I will not hear. I think I made it very clear
You couldn't hate enough to love
Is that supposed to be enough
I only wish you weren't my friend. Then I could hurt you in the end
I never claimed to be a SainT
My own was banished long ago
It took the Death of Hope to let you go


نفست رو حبس کن,به حرفهات گوش نمیکنم
به نظرم حرفهام واضح بودند
نتونستی به اندازه ی کافی متنفر باشی تا معنی عشق رو یاد بگیری
قراره که این کافی باشه؟
کاش دوستم نبودی
اون وقت آخر سر میتونستم بهت صدمه بزنم
من هیچ وقت ادعای تقدس نداشتم
من خیلی وقت پیش تبعید شدم
در عوض اینکه گذاشتم بری امیدم رو از دست دادم

So break yourself against my stones
And spit your pity in my soul
You never needed any help
You sold me out to save yourself
And I won't listen to your shame
You ran away - you're all the same
Angels lie to keep control…
My love was punished long ago
If you still care, don't ever let me know
If you still care, don't ever let me know

خودت رو درمقابل خشونت من تسلیم کن
و ترحمت رو توی روح من تف کن
تو هیچ وقت به کمک نیاز نداشتی
تو من رو فروختی تا خودت نجات پیدا کنی
من به اظهار پشیمونی تو گوش نمیکنم
تو فرار کردی-همه تون همینطوری هستید
فرشته ها دروغ میگن تا کنترل اوضاع رو از دست ندن
عشق من خیلی وقت پیش مجازات شده بود
اگه هنوز برات مهمه نذار من باخبر بشم
اگه هنوز برات مهمه نذار من باخبر بشم

http://freeupload.in/uploads/847177659.76534_583204191732089_458949683_n.jpg


اگر موزیک برایتان پخش نمیشود دانلود کنید :

http://freeupload.in/uploads/1542536359.Snuff (2).mp3


زنی را می شناسم که گاهی برایم پیغام می گذارد. گاهی شعر های بی نظیری می فرستد و گاهی حرفهایی می زند که از آمونیاک تند تر و به هوش آورنده ترند. حرفهای تکان دهنده اش گاهی چنان مرا به خود می آورد که احساس می کردم یک مربی بکس، در آن لحظه ای که می خواهد شاگردش را داخل رینگ بفرستد نگاه امیدواری به چشمهای او می کند و بعد سیلی محکمی هم به صورتش می کوبد که آن شاگرد به خود بیاید و خوب بجنگد.


باید اعتراف کنم که چندین بار، از روی زمین تکه پاره های پیراهنی را برداشت و به طرفم پرت کرد و گفت:" این غرور توئه" همین یک جمله را گفت و رفت و بعد من ماندم و یک دنیا حرفی که در همین یک جمله وجود داشته است. این زن اما در پایان خیلی از نوشته هایش برایم شکل خنده ای می فرستد. دوتا نقطه و چندتا پرانتز پشت سر هم و همیشه با همین کار، حجم عجیبی از درد به قلب من تزریق می شود.


من نمی دانم که چرا احساس می کنم هرچه بیشتر احساس تنهایی کند پرانتز های خنده اش هم بیشتر می شود. گاهی فکر می کنم شاید او هرگز حرفی از هیچ چیز به من نزده است. فکر می کنم با یک مربی کهنه کار بکس کار می کنم که در گذشته، او را در یک نابرابری مهلک، شکست داده اند و او هرگز از این شکست با من حرف نمی زند و در عوض با تمام توانش برای قهرمانی من تلاش می کند.


و خیلی زود به این نتیجه رسیدم که مربی ها هرچه تنها تر باشند، شاگردان بهتری تربیت می کنند چون هر بار که فنی را به او می آموزند، نا خود آگاه به او یاد می دهند که:" در هیچ رینگی و هیچ مسابقه ای انتظار نداشته باش کسی بیاد و به جای تو مشت بزنه. خودتو تنها فرض کن تا بتونی محکم مشت بزنی. آدم تنها چبزی برای از دست دادن نداره و کسی که چیزی برای باخت نداره خوب می جنگه. اگه عقلت برسه خیلی زود میفهمی که بهتره مربیت قبل از مسابقه یکی بزنه تو گوشت تا به خودت بیای تا اینکه بری و یه دشمن بزنه و به خودت بیاردت."

خنده های دردناک، مشت های کاری، پیراهن تکه و پاره، مربی تنها، شاگرد جوان، دلهره های یک مربی زمانی که شاگردش به زندگی مشت می کوبد

+به یاد فروغ فرخزاد



+آهنگ جدید وبلاگ :


Artist : Anathema

 Atmospheric Rock


Emotional Winter

Speak to me

با من حرف بزن

For I have seen
زیرا لبخند
Your waning smile
کمرنگت را دیده ام
Your scars concealed
زخم هایت پنهان شده است
So far from home, do you know you're not alone
بسیار دور از خانه،میدانستی که تنها نیستی؟
Sleep tonight
امشب بخواب
 
Sweet summer light
مهتاب مطبوع تابستانی
Scattered yesterdays, the past is far away
دیروز ها را نابود کرده است،گذشته بسیار دور است


How fast time passed by
زمان چقدر سریع
The transience of life
با بی ثباتی عمر می گذرد


Those wasted moments won't return
آن لحظه های به هدر رفته باز نخواهند گشت
And we will never feel again
و هیچگاه دوباره حس نخواهند شد


Beyond my dreams
دورتر از رویای من
Ever with me
همیشه با من
You flash before my eyes, a final fading sigh
تو در مقابل چشمانم میدرخشی، مانند آخرین علامت محو شونده
But the sun will (always) rise
اما خورشید همیشه طلوع خواهد کرد
And tears will dry
و اشک ها خشک خواهند شد
Of all that is to come, the dream has just begun
به زودی همه ی این ها اتفاق می افتد ،و رویا به تازگی آغاز شده است


And time is speeding by
و زمان
The transience of life
با بی ثباتی زندگی سرعت میگیرد


Those wasted moments wont return
آن لحظه های تلف شده بر نخواهند گشت

And we will never feel again

وهیچگاه دوباره حس نخواهند شد





تمام زمان خانه بودنم برایم کابوس شد ! هرچه تمامتر سرما خورده بودم. دو روز خانه ی مادرم افتادم که تیمارم کند. شبها، خواهر و مادرم نوبتی کنارم بیدار بودند. مثل همان دوران بچگی کابوس می دیدم و جالب اینکه دقیقا همان کابوسها را می دیدم و همانقدر می ترسیدم. مادرم از هذیان های تب زده ای که می گفتم حسابی نگران شده بود. گویا از آدمهایی حرف می زده ام که آنجا بوده اند و من می دیده ام ولی دیگران متوجه آنها نمی شده اند. مادر بیچاره ام فکر می کرده که من ممکن است در اثر تب در حال مرگ باشم و فرشته ی مرگ خودم را دیده ام. یک تشت کوچک هم گذاشته بودند کنارم که توی آن دل و روده ام را ده بار بالا آوردم. خواهرم وقتی می دید که دوباره تهوع گرفته ام با عجله و با سرعت زیر شانه هایم را می گرفت و به زور بلند می کرد و من مثل یک تکه گوشت فقط صورتم را توی تشت رها می کردم. برای نگه داشتن خودم و صورتم، دستم را به لبه ی تشت می گذاشتم و خواهرم برای اینکه تشت روی صورتم برنگردد دستش را محکم درست روبروی دست من روی لبه ی تشت می گذاشت. در آن حال بد باز هم نگاه بی رمقم به سقف . !

 

دوباره بی رمق و از حال رفته می افتادم روی تشک و منتظر می شدم تا حالم تغییری رو به بد شدن یا بهتر شدن کند. هر از چندی هم از بین پلکهای نیمه بازم مادرم را می دیدم که کنارم نشسته و یک چیزهایی زیر لب می خواند و به صورتم فوت می کند.

از روز دوم به سرفه افتادم. سرفه هایم به قدری خشک بودند که احساس می کردم ریه هایم دارند مثل پلاستیکی که روی آتش می گیرند مچاله می شوند. بدنم بی حرکت افتاده بود و فقط این ریه ها و سرم بودند که به شدت تکانده می شدند مثل آدمهایی که ایست قلبی کرده اند و به آنها شوک می دهند. تمام بدنم بی حس افتاده بود و فقط ریه هایم از تشک کنده می شد و دوباره به تشک کوفته می شدند.

شب که می شد، درد؛ عمق پیدا می کرد. در همان حال به این فکر افتاده بودم که دردها، چه روحی باشند و چه جسمی، در شب شدت بیشتری پیدا می کنند. احتمالا شب و درد؛ یک جایی باید هم ریشه باشند.

 
ظاهرا سرماخوردگی ام ویروسی بوده و دکتر فقط داروی مسکن به من داده بود. مسکن که اثر می کرد تازه به این فکر می افتادم که اگر از رختخواب بلند شدم اول موبایلم را بشکنم. نمی دانم چرا به زنگ موبایلم کینه پیدا کرده بودم. هر بار که سرم توی تشت بود و مادرم شانه هایم را می مالید که نفسم بالا بیاید می ترسیدم که موبایلم زنگ بخورد و من حالت تهوعم صد برابر بشود. چشمهایم را از لبه ی تشت، به زور بالا می کشیدم و دنبال موبایلم می گشتم. خواهرم امروز می گفت:" بخاطر هذیان هایی که با هر بار صدای زنگ موبایل می گفته ام مجبور شده باتری آن را در بیاورد تا من فکر کنم که موبایلم زنگ نمی خورد

پ.ن : برای گرسنگان هر شب یلداست


بازتاب نوشته ها در فیسبوک بخوانید :

https://www.facebook.com/Migren.Dalghak


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها